پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۱
۰ نفر

دوچرخه: دوره سوم باغچه داستان هم شروع شد، دوره‌ای که تا پایان فصل پاییز ادامه دارد

فصلی که در آن درختان و گل‌های زیادی به خواب می‌روند؛ اما باغچه داستان سرزنده و فعال به کار خودش ادامه می‌دهد.

در این سه دوره تعدادی از دوستان عضو ثابت باغچه داستان ماندند. عده‌ای هم مدتی گل‌هایی کاشتند و رفتند. ما برای همه آنها آرزوی  موفقیت می‌کنیم و امیدواریم نوشتن را فراموش نکنند.

در این دوره داستان‌های زیادی از اعضا به دستمان رسیده که بهترینشان را برای چاپ انتخاب کرده‌ایم. اما کسانی هم عضو باغچه نبودند، ولی داستان ‌فرستاده‌اند و باز بهترینشان در مجله  چاپ شده است. برای انتخاب اعضای جدید گوشه‌چشمی هم به اینها داشتیم.

عکس: طاهره دهقانی، تهران

هر هفته داستان‌های زیادی به دستمان می‌رسد که نمی‌توانیم همه آنها را در مجله چاپ کنیم. این داستان‌ها به دو دلیل کنار گذشته می‌شوند. دلیل اول ضعیف بودن بعضی از آنهاست و دلیل دوم طولانی بودن آنها. اگر دقت کرده باشید آنچه که بیشتر در مجله چاپ می‌شود، داستانک است، نه داستان کوتاه و مطمئناً همه شما می‌دانید که داستان کوتاه با داستانک متفاوت است. داستانک را داستان کوتاه ِکوتاه نامیده‌اند. در داستانک آنچه حرف اول را می‌زند، فشردگی و ایجاز است و این ایجاز تا بدان‌جاست که فقط عناصر اصلی اثر در کمترین و کوتاه‌ترین شکل خود باقی می‌مانند. البته بحث درباره داستانک را می‌گذاریم برای فرصت مناسبش. منظور از این حرف‌ها این است که اگر داستان کوتاه خوبی فرستادید و دیدید چاپ نشده، نگران نشوید و فکر نکنید که ما آثار خوب شما را نادیده می‌گیریم. البته در دوره جدید تصمیم داریم ارتباط با اعضا را قوی‌تر کنیم و به داستان خوبی که به دوچرخه می‌رسد، تلفنی یا با نامه جواب بدهیم. امیدواریم اعضای باغچه داستان هم از فرصتی که برای پاسخ‌گویی تلفنی در اختیارشان قرار خواهد گرفت، به خوبی استفاده کنند.

با این مقدمه می‌رویم سراغ اسامی اعضای دوره سوم. این دوستان تا پایان پاییز باید هر ماه حداقل دو داستان برای دوچرخه بفرستند. پس داستان بنویسید، برای دوچرخه بفرستید و به این فکر نکنید که چاپ می‌شود یا نه.  مهم این است که عضو فعال باقی بمانید و با مرتب نوشتن به خودتان کمک کنید تا قلمتان روان  و ذهنتان برای خلق داستان فعال باشد.

تهران: نازنین اخوان، فتانه ارجمند، بهمن ایلاتی، ریحانه تهرانی، شیرین جعفری، سیده‌زهرا جمالی، آیناز حسنلو، زهرا دهقانیان،  پارمیس رحمانی، زهرا رستمی‌بالان، یاسمن رضائیان، فاطمه زلف‌خانی، رویا سکوتی، دنیا سیفی، امیرحسین شریفی، نیلوفر شهسواریان، مرجان مرندی، ریحانه محمد‌نژاد، آناهیتا مظاهری، فرناز میرحسینی، زهرا مؤیدی‌بنان، مرضیه میرزایی، مهرین نظری، هانیه ولک

ابهر: هانیه زینل‌خانی
اراک: الهام عظیمی
تبریز: طاهره اشرفی
میانه: داود اسماعیلی
بوکان: سدرا محمدی
اردبیل: محمد حبیبی‌
برازجان: الهام راسخی
اسلامشهر: مه‌جبین شیراوندی
پاکدشت: مرضیه کاظم‌پور
پرند: رسول کشاورز
شهریار: مهدی محمدی
قرچک: فاطمه منصوری

کرج: مریم بیضایی‌نژاد، سپیده توکلی، نگین‌سادات حسینی، مینا صیادی، مهتاب قبادی، مهناز محمدی، فریبا منشور

بیجار: شیما داودپور
بندر انزلی : یاسمن حاجیان
قزوین: مژده سیاح
بابل: هدیه پوررضا
همدان: عباس منتظری‌شاد.

***

رفتگر پیر

نزدیک ظهر بود. پسرک به همراه پدر و مادرش بر روی نیمکتی در پارک نشسته بود. از جایش بلند شد و خود را به کنار حوضچه‌ای کوچک که در پارک بود رساند و کنار آن نشست. ناگهان چشمش به پیرمردی قد خمیده افتاد که لنگان لنگان در حال راه رفتن بود. او جاروی بلندی به دست داشت و با آن برگ‌هایی را که بر زمین ریخته بود جارو می‌کرد. ریش سفید و بلندش او را بیش از حد سالخورده نشان می‌داد.

پسرک در دل گفت: «آیا او به خواست خودش هنوز کار می‌کند؟ یا به او...» نفس عمیقی کشید. دوست نداشت جای نقطه چین‌هایی را که در ذهنش خالی مانده بود، پر کند.
بلند شد و قدم زنان به کنار پیرمرد رفت و با خنده گفت: «سلام، خسته نباشید.» پیرمرد با چشمانی که از شادی برق می‌زد، به پسرک نگاه کرد و گفت: «سلامت باشی پسرم.»

فریما منشور از کرج

شمارش

پسر بچه می‌خواست به ملاقات دوستش برود. از خانمی که از روبه‌رو می‌آمد پرسید: «می‌بخشید خانم، بیمارستان صفا کجاست؟»

«صد قدم جلوتر.»

پسر بچه به گلی که از باغچه کنده بود، نگاه کرد و گفت: «ولی... من که شمردن بلد نیستم!»

نیلوفر شهسواریان از تهران

خسته

به دست‌های کوچک پینه بسته‌اش نگاه کرد. نگاهی معصومانه. در بشکه آب به چهره خسته‌اش که زیر آفتاب سرکش جنوب مثل گل خشک شده بود، نگاه کرد. قطره‌های عرق چشمانش را می‌سوزاند. شوری عرق را ته حلقش احساس می‌کرد. سینه‌اش می‌سوخت. تصمیم گرفته بود به ولایتش برگردد، اما نه مثل همیشه. می‌خواست همان‌جا بماند. با دیدن قطره‌های عرق، یاد اشک‌های مادرش افتاد سر قبر پدرش .  نظرش عوض شد. با انرژی بیشتری سراغ کارش رفت.

مهدی محمدی  از شهریار

جوانه

با هر وزش آرام باد، درخت گیسوان سبزش را به او می‌سپرد و با هیجان بیشتری برای دیوار روبه‌رویی‌اش حرف می‌زد.

برایش از احساس یک درخت زنده‌بودن گفت، از احساس لذت بخش رقص برگ‌هایش با باد... حس زیبای رویش... جوانه زدن...

و او را به خاطر این که همیشه یک دیوار ترک خورده باقی می‌ماند، به سخره گرفت...

با آب و تاب تعریف کرد که نمی‌دانی وقتی از تاریکی سر بیرون می‌آوری و میهمان نور بی‌انتهای خورشید می‌شوی، چه لذتی دارد!

دیوار برخلاف همیشه به حرف‌هایش گوش نمی‌داد، حسی عجیب از اعماق وجودش او را قلقلک می‌داد و سرشار از آرامش می‌کرد.

روز بعد که جوانه‌ای کوچک از میان قلب ترک خورده‌اش سر بیرون آورد مطمئن بود کمتر کسی می‌تواند میزبان یک جوانه باشد.

یاسمن حاجیان از بندرانزلی

کد خبر 89932

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز